بزرگترین وبلاگ عکس عروس زیبا 2015 سری دوم
[ دوشنبه 4 خرداد 1394 ] 6:11 ] [ پریسا ]
[ ]
رسوایی وهوس |
دلنوشته های پریسا محمدیها.....بانام (ترس)
ترس از چی؟از کی؟ شاید بگم می دونم...یا شایدم بگم نمیدونم! از اونی که یه روز منو آفرید...خدایا چرا منو آفریدی؟ بخاط اینکه بدونی کدوم بند ت صبرش زیاده... وشاید بنده هات بشن مثه خودت ...اما کاش یه کم به توان ما آدما فکر میکردی.... آخه ماتوان خیلی از کارار و نداریم...حتی نماز خوندنامون شده سرسری... دو رکعت نماز میخونیم ولی اصلا نمیفهمیم چی خوندیم ... یعنی حضور تورو اصلا حس نمیکنیم...خدایا من کیم ...تو کی هستی... شیطان این وسط چه کاره ست بقیه در ادامه مطلب برچسب ها: دلنوشته های پریسا محمدیها.....بانام (ترس)"دلنوشته های پریسا محمدیها.....بانام (ترس)"دلنوشته های پریسا محمدیها.....بانام (ترس)"دلنوشت , [ بازدید : 2970 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ] ادامه مطلب [ يکشنبه 3 خرداد 1394 ] 17:56 ] [ پریسا ] [ ] اهنگ بسیار زیباوقشنگ (بریدم ) از امو باند "اهنگش خیلی نا زه اگه گوش ندی از دست رفته لطفا به ادامه مطلب بروید برچسب ها: اهنگ بسیار زیباوقشنگ (بریدم ) از امو باند "اهنگ بسیار زیباوقشنگ (بریدم ) از امو باند "اهنگ بسیار زیباوقشنگ (بریدم ) از امو باند & , [ بازدید : 2900 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ] ادامه مطلب [ يکشنبه 3 خرداد 1394 ] 8:40 ] [ پریسا ] [ ] ازدواج های اینترنتی واقعیمن بعد از اینکه درسم تمام شد،ازطریق
یکی ازدوستانم
با یک شرکت مهندسی آشنا شدم ودر آنجا شروع به کار کردم. اما ازآنجا که این شرکت تازه تاسیس شده بود ، هنوزکار خیلی جدی برای انجام دادن نداشتم واگرهم کاری بود، وقت چندانی نمیگرفت. من هم برای گذراندن وقت با ایترنت
کار می کردم.
آن موقع هنوز وبلاگ نویسی مثل حالا اینقدر همه گیر نشده بود و تعداد وبلاگهای موجود خیلی کم بود. من هم بیشتر وقتم را با خواندن این وبلاگها به خصوص وبلاگهای ادبی می گذراندم. تا اینکه یک روز یکی از دوستان قدیمی انجمن ادبی دانشکده لینک وبلاگش را برایم فرستاد .من هم وبلاگش را خواندم و از آنجاکه مطلب خواندنی زیادی نداشت طبق عادت به سراغ لینکهای کنار صفحه اش رفتم. یکی از آنها را باز کردم… یک صفحه ء آبی باز شد… وقتی شروع به خواندن کردم، آنفدر مطالبش مرا جذب کرد که تمام آرشیوش را هم یک به یک خواندم و وقتی به خودم اومدم دیدم سه ساعت تمام است که در حال خواندن این وبلاگ هستم… شعرها، مطالبی در مورد رفتار شناسی عشق که برایم بینهایت جالب بود…نفد کتابهای مختلف و…. در همین حال به طور اتفاقی همان
دوستم که از طریق او با این شرکت آشنا شده بودم، آمد و من هیجان زده او را پای کامپیوتر بردم و گفتم بیا ببین چی کشف کردم و بیشتر شعرهای آن وبلاگ را برایش با شوق و ذوق خواندم. بقیه درادامه مطلب برچسب ها: ازدواج های اینترنتی واقعی"ازدواج های اینترنتی واقعی"ازدواج های اینترنتی واقعی"ازدواج های اینترنتی واقعی"ازدواج های این , [ بازدید : 2505 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ] ادامه مطلب [ يکشنبه 3 خرداد 1394 ] 7:58 ] [ پریسا ] [ ] امیدوارم هیچ دختری سرنوشتش مثه من نباشه"ارتباط مخفيانه من با پسر مورد علاقه ام باعث شد تا به اين بدبختي بيفتم، حالا مي فهمم چرا پدر و مادرم و حتي خانواده جمشيد با ازدواج ما مخالف بودند!زن جوان در حالي که نوزاد ۲۰ روزه اي را در آغوش داشت و دختر بچه ۳ ساله اي نيز همراهش بود در دايره اجتماعي کلانتري طبرسي شمالي مشهد افزود: سال آخر دبيرستان از طريق چت با پسر جواني آشنا شدم و پس از ۲ هفته ما همديگر را در يک پارک ديديم. جمشيد با حرف هاي عاشقانه مرا شيفته و دلباخته خودش کرد و از آن روز به بعد با موتور سيکلت دنبالم مي آمد و با هم به اين طرف و آن طرف مي رفتيم تا اين که ديپلم گرفتم و او با خانواده اش به خواستگاري ام آمد، اما از همان لحظه اول، پدر و مادرش اظهار داشتند پسرشان آمادگي تشکيل خانواده ندارد و والدين من نيز مخالفت شديد خود را با اين ازدواج اعلام کردند ولي ما هر دو غرق در روياها شده بوديم و تصميم گرفتيم براي رسيدن به هم هر کاري که از دستمان بر مي آيد انجام دهيم و اگر لازم بقیه در ادمه مطلب برچسب ها: امیدوارم هیچ دختری سرنوشتش مثه من نباشه"امیدوارم هیچ دختری سرنوشتش مثه من نباشه"امیدوارم هیچ دختری سرنوشتش مثه من نباشه"امید , [ بازدید : 2636 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ] ادامه مطلب [ يکشنبه 3 خرداد 1394 ] 7:48 ] [ پریسا ] [ ] داستان واقعی دختر 17 ساله..اشنایی بایک پسر در چت روم"دختر ۱۷ ساله که در اتاق مشاوره پلیس فتا اشک می ریخت، در حالی که سرش را میان دو دستش گرفته بود و به آینده تاریک خود می اندیشید در میان هق هق گریه به بیان ماجرای تلخ لانه وحشت پرداخت و گفت: وقتی سال اول دبیرستان را با نمرات خوب قبول شدم به پدرم اصرار کردم تا یک گوشی هوشمند تلفن همراه برایم بخرد. پدرم که از قبولی من در امتحانات خرداد خیلی خوشحال بود گوشی تلفن زیبایی را به عنوان هدیه قبولی برایم خرید. از آن روز به بعد فقط وارد شبکه های اجتماعی می شدم و با دوستانم چت می کردم. روزهای تابستان را با دوست یابی های شبکه ای سپری می کردم و هر روز دوستان جدیدی به گروه ما اضافه می شد تا این که در این میان جملات عاشقانه و احساسی پسر جوانی توجهم را به خود جلب کرد. آن قدر از جملات ادبی و زیبای «آرمان» لذت می بردم که ناخواسته با او تماس گرفتم و خواستم مطالب بیشتری برایم بفرستد. این گونه بود که رابطه تلفنی من و آرمان شروع شد، اما مدت زیادی نگذشت که به او علاقه مند شدم. روزهای آغازین مهر هم گوشی تلفنم را پنهانی به مدرسه می بردم تا بتوانم پاسخ پیامک های آرمان را بدهم. در همین روزها آرمان برای این که بتواند در مورد زیبایی من جملاتی بنویسد، از من خواست تا عکس بدون حجاب و با پوشش دختران غربی برایش بفرستم. من هم بدون آن که به کسی چیزی در این رابطه بگویم با گوشی تلفن عکسی از خودم گرفتم و برایش فرستادم. از آن روز به بعد آرمان تهدیدم کرد که اگر برای حذف عکس از گوشی نزد او نروم عکسم را برای پدرم ارسال می کند. خیلی ترسیده بودم اگر پدرم تصویر مرا آن گونه می دید چه پیش می آمد؟ نمی توانستم تصمیم درستی بگیرم، حتی نتوانستم موضوع را برای مادرم که رازدار اصلی زندگی ام بود بازگو کنم. آن روز به خانه مجردی آرمان رفتم و او نه تنها عکسم را حذف نکرد بلکه مرا مورد آزار قرار داد و از صحنه های شیطانی خود فیلم گرفت که همین فیلم زمینه های سوء استفاده های بیشتر او را فراهم کرد تا این که یک روز دیگر مرا به همان خانه مجردی کشاند و به همراه ۸ تن دیگر از دوستانش که در خانه پنها [ بازدید : 3040 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ] ادامه مطلب [ يکشنبه 3 خرداد 1394 ] 7:37 ] [ پریسا ] [ ] داستانهای واقعی وعشقولانهمن … و ١٧ سالمه! من ادمى بودم كه به هيچكس تا همينشش ماه پيش دل نبستم!به طور اتفاقى يكى از اشناهاى دوستمو كه اسمش امير بودوميشناختم! بعضى وقتا ميديدمش اما اصلا ازش خوشمنميومد! تا اينكه بعد چندوقت توى نت پيداش كردم! و كاشهيچوقت جوابشو توى چت نميدادم! كم كم خيلى باهم جورشديم! اوايل مثل دادشم بود حتى داداش صداش ميكردم! امابعد گفت كه دوست نداره منم ديگه بهش نگفتم! اونقد باهمراحت بوديم كه همه چيزو به من ميگفت و منم در همهصورت باهاش بودم! تا اينكه يه روز گفت دوست دخترگرفتم بالاخره(يه مدت بود با كسى نبود) ! من اول خيلىعادى گفتم ااا چه خوب اما بعد… بعد چند وقت احساسكردمنه نميتونم با اين احساس كه نميدونم چيه كنار بيام!يه روز رفتيم بيرونو به طور كاملا ناگهانى بوسش كردم واونم همراهى كرد! بعد از اون روز من ديگه مثل قبل نبودم!!با خيليا بودم اما اون احساس….بقیه در ادامه مطلب برچسب ها: داستانهای واقعی وعشقولانه"داستانهای واقعی وعشقولانه"داستانهای واقعی وعشقولانه" , داستانهای واقعی وعشقولانه"داستانهای و , [ بازدید : 2603 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ] ادامه مطلب [ يکشنبه 3 خرداد 1394 ] 6:04 ] [ پریسا ] [ ] داستان عاشقونه پریا وفرهادمن پریا۲۳ساله وعشقم فرهاد۲۷ سال.سال ۸۸داشگاهی که دوست داشتم تورشته موردعلاقم قبول شدم.دانشگاه طباطبایی روانشناسی بالینی.تااون روزسرم تودرس وکتاب بودوالبته تودوران دبیرستانم یه تصادفکردم که باعث شدچندتا جراحی داشته باشم وهمین باعث شده بودکه بههیچ جنس مخالفی فکرنکنم—وارد دانشگاه شدم ترم اول خیلی خوبگذشت وکم کم داشت ترم دومم شروع میشه بااینکه دوروبرمپرازپسربود حتی نمیدیمشون چه برسه به فکرکردن بهشون خلاصههرروزداشت میگذشت ومن کسی توزندگیم نبودودوستام که با عشقشونقرارمیزاشتن خندم میگرفت ومیگفتم عشق ؟؟؟؟؟همش کشکه—هوس—بچگی و………….. .خلاصه ترم اول سال ۹۰ داشت شروعمیشدامابخاطرکاربابامجبوربودبره همدان خوب منم که دختریکی یهدونهمامان بابا که تااون روزهمه نازم رامیکشیدن نمیتونستم باهاشوننرم.خلاصه کارای انتقالیموگرفتم ورفتم همدان کم کم دیگه ترم داشتتموم میشدوقتی واردترم جدید شدم با یه گروهی آشناشدم که انجمنروانشناسی دانشگاه بودن عضوگروهشون شدم یکی ازروزا که رفتیمسرجلسه دلم یه طوری شده بود چی شده بود؟آره دلم پروازکرده بودپیش فرهادعشق اولم خیلی وابستش شدم ولی نمیتونستم بهش بگمچقددوسش دارم چون من دربرابر پسرا کمی مغرورم.هرروزکهمیگذشت بیشترعاشقش میشدم وبیشتردوستش داشتم ولی افسوس کهنمیتونستم بگم اون سال گذشت وروزایی که نمیدیدمش برامهزارروزمیگذشت وبعضی وقتا که بچه هاقرارمیزاشتن بریم اردوییجایی تاصبح ازذوق دیدنش خوابم نمیبرد.وسطای سال یه کارگاه داشتیمکه مدرکاش دست من بود سال جدیدکه شروع شدفهمیدم فرهاد درسشتموم شده ودیگه نمیتونم ببینمش .یه روزکه جلسه داشتیم بابچه هایانجمن وقتی وارداتاق شدم خشکم زدفرهاداومده بود به بچه ها سربزنهبقیه در ادامه مطلب برچسب ها: داستان عاشقونه پریا وفرهاد"داستان عاشقونه پریا وفرهاد"داستان عاشقونه پریا وفرهاد"داستان عاشقونه پریا وفرهاد"داستان عاش , [ بازدید : 2589 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ] ادامه مطلب [ يکشنبه 3 خرداد 1394 ] 5:58 ] [ پریسا ] [ ] داستان عاشقانه مریم وعلیداســــــــتان عشـــق عـــلی و مـــریـــــم!!!
|
|
[ طراح قالب : آوازک | Powered By : Avablog.ir | rss ] |