بقیه در ادامه مطلب
بقیه در ادامه مطلب
ترس از چی؟از کی؟
شاید بگم می دونم...یا شایدم بگم نمیدونم!
از اونی که یه روز منو آفرید...خدایا چرا منو آفریدی؟
بخاط اینکه بدونی کدوم بند ت صبرش زیاده...
وشاید بنده هات بشن مثه
خودت ...اما کاش یه کم به توان ما آدما فکر میکردی....
آخه ماتوان خیلی
از کارار و نداریم...حتی نماز خوندنامون شده سرسری...
دو رکعت نماز
میخونیم ولی اصلا نمیفهمیم چی خوندیم ...
یعنی حضور تورو اصلا حس
نمیکنیم...خدایا من کیم ...تو کی هستی...
شیطان این وسط چه کاره ست
بقیه در ادامه مطلب
چقدر سوال وچه قدر راه نرفته....
وخرابی پل های پشت سرمون وشاید
بگم روزی هزارون بار میمیریم وتکرار میشیم...
میمیرمو آرزوی مردن
شده....خواسته های ما از بودن یانبودن....
به امید چی ...خدایا میگذره
این روزا ....ومن پرمیشم از تنهایی هایی که توبه من دادی..
همش میگن خودت کردی...خودت باعث شدی...
ولی یه بار نگفتن همونی
که یه روزی بهت نفس داد ...روپیشونیت همه این هارو نوشت
نوشت سرنوشت تو اگه یه لحظش خنده باشه...
یه عمر باید گریه کنی
وبگی چرا چرا وچرا ...
وهیچ کس جوابی نداره ومیگه حکمت خداست
قسمته...روزگار دیگه...
باید کشید خط روتموم آرزوهایی که برباد رفت
همه لحظه ها سوختیم وخاکستر شدیم
دل بی کسم از پوسید وذره ذره شد
از یاد رفت
به امید چی ؟کی ؟رفیق..رفیق قدیم قدیما رفیق بود
الان زیر اسم رفیق
نوشتن نا رفیق
عشق همون عشقی که بهش میگن
علاقه ی شدید قلبی شده هرزه و
دستمالی میشه ودست به دست میشه
وآغوش به آغوش نفس نفس میزنه
واسمش شده داف وپاف...اینم معنی عشق
نه غیرت مردونگی هست...ونه نجابت وحیای زنونگی
پرده عفت رفته کنار مرد به جلد زن دراومده وزن به جلد
مرد...........
نه....این زندگی ولذت نیست اینجا دنیای ذلته...
داریم میکشیم بار هزار تا بدبختی ...
میکشیم چون تو پیشونیمون نوشتن
تاآخر مردنت بکش ....میخوریم
خنجر نامردی رفیق ....میخوریم غصه
...میخوریم غم ....
خدایا تورو به محمد(ص) قسم همیشه
از ات چیزی خواستم ونشد
امروزیه چی ازات میخوام اگه عمری مونده باقی....توراه تو
باشه واگه جزاینه...پارچه سفید بکش روم طاقت دوباره زنده
موندن و ندارم.....کم آوردم...میفهمی کم آوردم
دلم پره یه عمره....خدایا همه رو اهل کن منم تواونا
اول پاکم کن ....بعد خاکم کن
گویند خدا همیشه باماست ای غم نکند خدا تو باشی
نوشته از پریسا محمدیها
ارتباط مخفيانه من با پسر مورد علاقه ام باعث شد تا به اين بدبختي بيفتم،
حالا مي فهمم چرا پدر و مادرم و حتي خانواده جمشيد با ازدواج ما مخالف
بودند!زن جوان در حالي که نوزاد ۲۰ روزه اي را در آغوش داشت و دختر بچه ۳
ساله اي نيز همراهش بود در دايره اجتماعي کلانتري طبرسي شمالي مشهد افزود:
سال آخر دبيرستان از طريق چت با پسر جواني آشنا شدم و پس از ۲ هفته ما همديگر را در يک پارک
ديديم. جمشيد با حرف هاي عاشقانه مرا شيفته و دلباخته خودش کرد و از آن روز به بعد با موتور سيکلت
دنبالم مي آمد و با هم به اين طرف و آن طرف مي رفتيم تا اين که ديپلم گرفتم و او با خانواده اش به
خواستگاري ام آمد، اما از همان لحظه اول، پدر و مادرش اظهار داشتند پسرشان آمادگي تشکيل خانواده
ندارد و والدين من نيز مخالفت شديد خود را با اين ازدواج اعلام کردند
ولي ما هر دو غرق در روياها شده بوديم و تصميم گرفتيم براي رسيدن
به هم هر کاري که از دستمان بر مي آيد انجام دهيم و اگر لازم
بقیه در ادمه مطلب
چند سال صبر کنيم. با اين که قسم خورده بوديم دوستي ما پاک و صادقانه بماند ولي
خيلي زود اين رابطه مخفيانه رنگ و بوي ديگري گرفت! حدود ۴ ماه گذشت
و در اين مدت من ۲ خواستگار خيلي خوب را رد کردم تا اين که متوجه شدم
چه بلايي به سرم آمده است و باردار شده ام. وقتي موضوع را به جمشيد اطلاع دادم
خودش را کنار کشيد، با اعلام شکايت خانواده ام او و پدر و مادرش از ترس آبروي شان
خيلي زود دست به کار شدند و ما با هم ازدواج کرديم،
زن جوان ادامه داد: بعد از عقد به اصرار جمشيد و مادرش بچه ام را سقط کردم
تا کسي از ارتباط گذشته ما مطلع نشود! من و جمشيد زندگي نکبت
بار خود را در خانه پدرشوهرم آغاز کرديم و خانواده او که چشم ديدنم
را نداشتند کلفتي خانه شان را بر عهده ام گذاشتند،
شوهرم نيز در طول ۶ سال زندگي مشترکمان مرا زير ذره بين گذاشته است
و با تهمت هاي ناروا، بدبيني و شک و ترديد اعصابم را به هم ريخته،
او که به شيشه اعتياد دارد دچار توهم شده است
و گاهي دنبال مطالبي که روي آجرهاي ديوار خانه ما در مسير کوچه نوشته شده مي گردد
و مي گويد شايد کسي براي تو مطلبي يا شماره تلفني نوشته باشد،
من در برابر اين همه تحقير و توهين راهي جز سکوت و تحمل نداشتم ولي شب
گذشته ناگهان زنگ در خانه به صدا درآمد. جمشيد
در خانه را باز کرد ولي هيچ کس داخل کوچه نبود، او با عصبانيت، به سراغم آمد و گفت:
حتما کسي با تو کار داشته است شوهرم با وجود اين که هنوز ۲۰
روز از زمان زايمان من مي گذرد دست و پايم را بست و با آتش فندک
به جانم افتاد تا به قول خودش اعتراف بگيرد، او نيمه هاي شب خوابيد
و من با کمک دختر ۳ ساله ام طناب را پاره کردم و از
خانه بيرون زدم. آمده ام تا از اين مرد بي رحم شکايت کنم و بگويم
که چوب اشتباهات خودم را مي خورم و غرور، لج بازي و سوء استفاده
از اعتماد والدينم در استفاده از اينترنت، اين بلاها را به سرم آورده است!
اميدوارم هيچ دختري به سرنوشت من دچار نشود.
دختر ۱۷ ساله که در اتاق مشاوره پلیس فتا اشک می ریخت،
در حالی که سرش را میان دو دستش گرفته بود و به آینده تاریک خود می اندیشید
در میان هق هق گریه به بیان ماجرای تلخ لانه وحشت پرداخت و گفت:
وقتی سال اول دبیرستان را با نمرات خوب قبول شدم به پدرم اصرار کردم تا یک گوشی
هوشمند تلفن همراه برایم بخرد. پدرم که از قبولی من در امتحانات خرداد خیلی خوشحال بود
گوشی تلفن زیبایی را به عنوان هدیه قبولی برایم خرید.
از آن روز به بعد فقط وارد شبکه های اجتماعی می شدم و با دوستانم چت می کردم.
روزهای تابستان را با دوست یابی های شبکه ای سپری می کردم
و هر روز دوستان جدیدی به گروه ما اضافه می شد
تا این که در این میان جملات عاشقانه و احساسی پسر جوانی توجهم را به خود جلب کرد.
آن قدر از جملات ادبی و زیبای «آرمان» لذت می بردم که ناخواسته
با او تماس گرفتم و خواستم مطالب بیشتری برایم بفرستد.
این گونه بود که رابطه تلفنی من و آرمان شروع شد،
اما مدت زیادی نگذشت که به او علاقه مند شدم.
روزهای آغازین مهر هم گوشی تلفنم را پنهانی به مدرسه می بردم
تا بتوانم پاسخ پیامک های آرمان را بدهم.
در همین روزها آرمان برای این که بتواند در مورد زیبایی من جملاتی بنویسد،
از من خواست تا عکس بدون حجاب و با پوشش دختران غربی برایش بفرستم.
من هم بدون آن که به کسی چیزی در این رابطه بگویم با گوشی تلفن عکسی
از خودم گرفتم و برایش فرستادم. از آن روز به بعد آرمان تهدیدم کرد
که اگر برای حذف عکس از گوشی نزد او نروم عکسم را برای پدرم ارسال می کند.
خیلی ترسیده بودم اگر پدرم تصویر مرا آن گونه می دید چه پیش می آمد؟
نمی توانستم تصمیم درستی بگیرم، حتی نتوانستم
موضوع را برای مادرم که رازدار اصلی زندگی ام بود بازگو کنم.
آن روز به خانه مجردی آرمان رفتم و او نه تنها عکسم را حذف نکرد
بلکه مرا مورد آزار قرار داد و از صحنه های شیطانی خود فیلم گرفت
که همین فیلم زمینه های سوء استفاده های بیشتر او را فراهم کرد
تا این که یک روز دیگر مرا به همان خانه مجردی کشاند و به همراه ۸ تن
دیگر از دوستانش که در خانه پنها
شده بودند مرا مورد آزار و اذیت قرار داد. دیگر همه هستی ام را از دست داده بودم
و چاره ای نداشتم جز آن که ماجرا را برای مادرم بازگو کنم.
حالا هم اگر چه با کشف فیلم ها، آرمان روانه زندان شد اما زندگی من در بیراهه ای تاریک قرار گرفته است.
اگرچه آرمان روانه زندان شد و به سزای اعمال خود می رسد اما پاکی و معصومیت دختر به او برمیگردد؟
آیا این دختر آسیب های جسمی و روحی را که دیده است فراموش میکند؟
درعضویت و دوستی درشبکه های اجتماعی آگاهانه عمل کنیم
نظر بده...آخه چرا؟
بقیه در ادامه مطلب
بقیه در ادامه مطلب
بقیه در ادامه مطلب
تنهام گذاشتو رفت
با خودم گفتم:برگرده منت كشی كنه الكی میگم نمیخوامت . . .
چند روز بعد اومد یه چیزی تو دستانش قایم كرد . . .
با خودم گفتم حتما واسم كادو خریده
ناز كردمو گفتم:نمیخوامت, گفت چه بهتر بگیر كارت عروسیمه . . .
وَقـــتی عِشقــِتو از دَستــ میدی و میبینی بآ هَـر هَرزه ای میپَــره
تـو أم هَــرزِگـــی میکـــنی بَرآی بیخــیآل شدَن
بَرای اینکــــه از فِــکرش بیآی بیرون
اون هَــــر شَـــب تو آغــوش یِکـــــی
تو هَر لـــَحــظه تو آغــوش ســیگـــآر
میدونــــی بِـــه این چــی مــیگَــن!!!
هَــم آغــوشی بآ سیــگــاری هَـــــــرزِه چه صادقانه با تو ماندم
و چه شاعرانه
برایت اشک ریختم
و تو پایت را
روی قطره های اشک من
گذاشتی
و بیچاره اشک
که در شیار پای تو له شد
و من باز هم تو رامی خواهم
دیگر غرور برای من
بقیه در ادامه مطلب
درد می کند ..!
گردنم درد میکند
از بس همه چیز را گردن من انداختی.
دوست نداشتن هایت را
خیانتت را
بی وفای هایت را
بهانه گیری هایت را
بی تفاوتی هایت را
نبودنت را
و در آخر رفتنت را
میگن:
دوست داشتن یعنی کنار یکی موندن و برای خوشبختیش هر کاری کردن…
اما من میگم:
گاهی وقتا دوست داشتن یعنی از کنارش رد شدن!!!
آره یعنی برای خوشبختیش هر کاری کردن یعنی یه چیزیایی رو تو دلت خاک کردن و رفتن.
میخوام برای خوشبختی یه نفر کنار برم …
♥ وقتی یکیو دوست داری …
اشکشو در نیار …
با اشکاش از چشماش میوفتی …
♥ ازش فاصله نگیر …
اگه سرد شه دیگه درست نمیشه …
♥ باهاش قهر نکن …
بی تو بودن رو یاد میگیره …
♥ تهدیدش نکن …
دعواش نکن …
میره پشته یکی دیگه قایم میشه …
اون ادم پناهش میشه …
محبت زیادی همیشه آدم ها را خراب میکند
گاهی آدم ها می روند!
نه برای اینکه دلیلی برای ماندن ندارند
بلکه آنقدر کوچک اند
که تحمل حجم بالای محبت تو را ندارند!
انتظار کشیدن شیرین نیست!
اما سه تاش واقعا شیرینه …
منتظر موندن…
پشت در آرایشگاه عروس خانومت!
اون چند ثانیه ای که
سر سفره عقد منتظر بله گفتن هستی!
انتظار برا دیدن اولین لبخند بچت !
سلامتی هر سه تاش . . .
.
.
.
به هرکس که می نگرم در شکایت است ،
درحیرتم که لذت دنیا به کام کیست؟!
مُراقــب بــآش
به چه کسـی اِعتــمـــآد میکنی،
“شیـــــــطان” هَـــــم یه زَمــــــآنـی “فرشتـــــــــــه” بــود
.
بغض ها را گاهى باید قورت داد ،
عاشقانه ها را از پنجره تف کرد و درها را به روى همه بست …
گاهى هیچکس ارزش دچار شدن را ندارد !
هـَمــه بـدهے هایـــَم را هــَم کـِـه صــآفــ کـُـنـم
بــه ” دل خــود ” مــدیـون مےمــآنم…
بــرای تمـام
“دلــم مےخواســـت” هاے
بے جواب مــانـده اش !!
و
و
و
دور باشـــی و تــپــــــنده …
بهتر است از این که …
نزدیـــک باشی و زننـــــــده …
این مفــــــهوم را که در رگ هـــایت جاری کنی …
دیگر تنـــــــــها نخواهی بود …
.
.
.
کنــارت هستند ؛ تا کـــی !؟
تا وقتـــی که به تو احتــیاج دارند …
از پیشــت میروند یک روز ؛ کدام روز ؟!
وقتی کســی جایت آمد …
دوستت دارند ؛ تا چه موقع !؟
تا موقعی که کسی دیگر را برای دوســت داشـتن پیــدا کنـند …
میگویــند : عاشــقت هســتند برای همیشه نه …
فقط تا وقتی که نوبت بــــــازی با تو تمام بشود !
و این است بازی باهــم بودن … !
.
.
.
آن گاه که در آغوش تـــــو بود . . . فرشتـــه اش میخواندے
حــــــــــالا که در آغوش دیگریست . . . فـــــــــاحشہِ ؟
.
.
.
در این زمانه
آدمها …!
حتی حوصله ندارند
به حرفهای سر زبانی یکدیگر گوش دهند …
چه برسد به اینکه بخواهند
سطر سطر روح ِ تــو را بخوانند …
.
.
.
در واژه نـامـه ی مجـازی ..!