شما در حال مشاهده نسخه موبایل وبلاگ

رسوایی وهوس

هستید، برای مشاهده نسخه اصلی [اینجا] کلیک کنید.

بزرگترین وبلاگ عکس عروس زیبا 2015 سری دوم





بقیه در ادامه مطلب


60878310488864431801


arayesha-94_www.jigili


فیگور عروس



زیباترین مدل های میکاپ و شنیون عروس ایرانی



زیباترین مدل های میکاپ و شنیون عروس ایرانی



زیباترین مدل های میکاپ و شنیون عروس ایرانی


زیباترین مدل های میکاپ و شنیون عروس ایرانی



مدل عروس,مدل میکاب عروس,مدل آرایش عروس,مدل جدید از عروس,عروس 93,مدل عروس 2015,مدل عروس ایرانی,مدل جدید مو,مدل آرایش عروس 93,مدل عروس غربی,مدل


عکس آرایش عروس جدید 94


عکس آرایش عروس جدید 94




مدل شینیون موی بلوند 2015,شینیون موی بلوند



مدل شینیون موی بلوند 2015,شینیون موی بلوند



پریا عرب زاده



eye makeup








مدل عروس ایرانی ,مدل عروس 2014,مدل مو , مدل مو عروس 2014, مدل شینیون مو عروس 2014 ,مدل شینیون 2014 , مدل آرایش عروس 2014, مدل میکاپ عروس 2014 , آرایش عروس , مدل آرایش عروس


مدل عروس ایرانی ,مدل عروس 2014,مدل مو , مدل مو عروس 2014, مدل شینیون مو عروس 2014 ,مدل شینیون 2014 , مدل آرایش عروس 2014, مدل میکاپ عروس 2014 , آرایش عروس , مدل آرایش عروس




http://www.uplooder.net/img/image/41/e3376d49ad452e0d74bb33d26aab61d0/13.jpg



آرایش و مدل مو عروس 4



آرایش و مدل مو عروس 5



مدل های خوشکل آرایش عروس 2015 14



مدل شینیون 2014,زیباترین مدل مو,مدل شینیون 2015,تصاویر مدل مو 93,مدل مو شینیون تابستان 93,تصاویر مدل شینیون مو,adkd,k l,مدل مو مجلسی 93,شینیون مو دخترانه 93



مدل شینیون 2014,عکس مدل شینیون 1393,زیباترین مدل مو,مدل مو مجلسی خوشگل و قشنگ



hait-style-chingo-2014 (14)


hait-style-chingo-2014 (19)


,مدل آرایش برای پوست سبزه,مدل آرایش برای پوست تیره,آرایش برنزه دخترانه


جدیدترین مدل های شینیون مو عروس 2015



زیباترین آرایش عروس ایرانی 94










http://images.persianblog.ir/786387_X04nBNcV.jpg













ارایش خطی عروس


ارایش لایت عروس


ارایش لایت عروس



ارایش لایت عروس


ارایش لایت عروس



مدل شینیون های عروس که در سال 94 مد می شود


ئ



ئ


ئ


ئ



ئ


ئ


ئ


http://up.pnu-club.com/images/oj4sqeno7q265g839h7.jpg


مكیاج عرایس محجبات


ایده های میکاپ صورت ویژه سال جدید و نوروز 94 + تصویر


ایده های میکاپ صورت ویژه سال جدید و نوروز 94 + تصویر











مدل ارایش صورت



42206925650299032147 مدل ارایش و شینیون عروس ایرانی،عکس میکاپ عروس با رنگ مو مشکی قهوه ای بلوند عسلی زیتونی شرابی



62605418893347686467 مدل ارایش و شینیون عروس ایرانی،عکس میکاپ عروس با رنگ مو مشکی قهوه ای بلوند عسلی زیتونی شرابی


ef0wzibutdmeblbtsayp مدل ارایش و شینیون عروس ایرانی،عکس میکاپ عروس با رنگ مو مشکی قهوه ای بلوند عسلی زیتونی شرابی



آرایش مو و صورت عروس 94


آرایش مو و صورت عروس 94


نمونه میکاپ عروس 94 و آرایش صورت عروس سال 2015 + تصویر


نمونه میکاپ عروس 94 و آرایش صورت عروس سال 2015 + تصویر


نمونه میکاپ عروس 94 و آرایش صورت عروس سال 2015 + تصویر


نمونه میکاپ عروس 94 و آرایش صورت عروس سال 2015 + تصویر



نمونه میکاپ عروس 94 و آرایش صورت عروس سال 2015 + تصویر


زیباترین میکاپ و آرایش صورت های مجلسی سال 2015 + تصویر


دلنوشته های پریسا محمدیها.....بانام (ترس)

ترس از چی؟از کی؟


شاید بگم می دونم...یا شایدم بگم نمیدونم!


از اونی که یه روز منو آفرید...خدایا چرا منو آفریدی؟


بخاط اینکه بدونی کدوم بند ت صبرش زیاده...


وشاید بنده هات بشن مثه

خودت ...اما کاش یه کم به توان ما آدما فکر میکردی....


آخه ماتوان خیلی


از کارار و نداریم...حتی نماز خوندنامون شده سرسری...


دو رکعت نماز


میخونیم ولی اصلا نمیفهمیم چی خوندیم ...


یعنی حضور تورو اصلا حس

نمیکنیم...خدایا من کیم ...تو کی هستی...


شیطان این وسط چه کاره ست


بقیه در ادامه مطلب

چقدر سوال وچه قدر راه نرفته....


وخرابی پل های پشت سرمون وشاید


بگم روزی هزارون بار میمیریم وتکرار میشیم...


میمیرمو آرزوی مردن


شده....خواسته های ما از بودن یانبودن....


به امید چی ...خدایا میگذره


این روزا ....ومن پرمیشم از تنهایی هایی که توبه من دادی..


همش میگن خودت کردی...خودت باعث شدی...


ولی یه بار نگفتن همونی


که یه روزی بهت نفس داد ...روپیشونیت همه این هارو نوشت


نوشت سرنوشت تو اگه یه لحظش خنده باشه...


یه عمر باید گریه کنی


وبگی چرا چرا وچرا ...


وهیچ کس جوابی نداره ومیگه حکمت خداست


قسمته...روزگار دیگه...


باید کشید خط روتموم آرزوهایی که برباد رفت


همه لحظه ها سوختیم وخاکستر شدیم


دل بی کسم از پوسید وذره ذره شد


از یاد رفت


به امید چی ؟کی ؟رفیق..رفیق قدیم قدیما رفیق بود


الان زیر اسم رفیق


نوشتن نا رفیق


عشق همون عشقی که بهش میگن


علاقه ی شدید قلبی شده هرزه و


دستمالی میشه ودست به دست میشه


وآغوش به آغوش نفس نفس میزنه


واسمش شده داف وپاف...اینم معنی عشق


نه غیرت مردونگی هست...ونه نجابت وحیای زنونگی


پرده عفت رفته کنار مرد به جلد زن دراومده وزن به جلد


مرد...........


نه....این زندگی ولذت نیست اینجا دنیای ذلته...


داریم میکشیم بار هزار تا بدبختی ...


میکشیم چون تو پیشونیمون نوشتن


تاآخر مردنت بکش ....میخوریم


خنجر نامردی رفیق ....میخوریم غصه


...میخوریم غم ....


خدایا تورو به محمد(ص) قسم همیشه


از ات چیزی خواستم ونشد


امروزیه چی ازات میخوام اگه عمری مونده باقی....توراه تو


باشه واگه جزاینه...پارچه سفید بکش روم طاقت دوباره زنده


موندن و ندارم.....کم آوردم...میفهمی کم آوردم


دلم پره یه عمره....خدایا همه رو اهل کن منم تواونا


اول پاکم کن ....بعد خاکم کن


گویند خدا همیشه باماست ای غم نکند خدا تو باشی



نوشته از پریسا محمدیها

اهنگ بسیار زیباوقشنگ (بریدم ) از امو باند "

اهنگش خیلی نا زه اگه گوش ندی از دست رفته


لطفا به ادامه مطلب بروید


ازدواج های اینترنتی واقعی

من بعد از اینکه درسم تمام شد،ازطریق یکی ازدوستانم

با یک شرکت مهندسی آشنا شدم ودر آنجا شروع به کار کردم.

اما ازآنجا که این شرکت تازه تاسیس شده بود ،

هنوزکار خیلی جدی برای انجام دادن نداشتم واگرهم کاری بود،

وقت چندانی نمیگرفت.
من هم برای گذراندن وقت با ایترنت کار می کردم.

آن موقع هنوز وبلاگ نویسی مثل حالا اینقدر همه گیر نشده بود

و تعداد وبلاگهای موجود خیلی کم بود.

من هم بیشتر وقتم را با خواندن این وبلاگها به

خصوص وبلاگهای ادبی می گذراندم.

تا اینکه یک روز یکی از دوستان قدیمی انجمن ادبی

دانشکده لینک وبلاگش را برایم فرستاد

.من هم وبلاگش را خواندم و از آنجاکه مطلب خواندنی زیادی نداشت

طبق عادت به سراغ لینکهای کنار صفحه اش رفتم.

یکی از آنها را باز کردم… یک صفحه ء آبی باز شد…

وقتی شروع به خواندن کردم، آنفدر مطالبش مرا جذب کرد

که تمام آرشیوش را هم یک به یک خواندم و وقتی

به خودم اومدم دیدم سه ساعت تمام است که در حال خواندن این وبلاگ

هستم… شعرها، مطالبی در مورد رفتار شناسی عشق

که برایم بینهایت جالب بود…نفد کتابهای مختلف و….
در همین حال به طور اتفاقی همان دوستم که

از طریق او با این شرکت آشنا شده بودم،

آمد و من هیجان زده او را پای کامپیوتر بردم و

گفتم بیا ببین چی کشف کردم و بیشتر شعرهای

آن وبلاگ را برایش با شوق و ذوق خواندم.


بقیه درادامه مطلب

بعد از آن چنانکه تقریبا رسم بود، بدون آنکه بدانم نویسنده

این مطالب اصلا چه کسی است، برایش میل زدم و گفتم

که از نوشته هایش چقدر لذت برده ام.

فردای آنروز جواب داد و تشکر کرد و من هم در جواب دوباره

آدرس وبلاگ خودم را به او دادم.
به این ترتیب روابط ایمیلی ما ادامه پیدا کرد ،

به این صورت که شعرهای همدیگر را نقد می کردیم

و نظرمان را نسبت به نوشته های همدیگر میگفتیم.

تنها اطلاعاتی هم که از هم داشتیم رشته های

تحصیلی مان بود و اینکه من تهران هستم و او شمال.

تا اینکه یک بار که هردومان آنلاین بودیم

برای اولین بار شروع به حرف زدن کردیم…

باز هم در مورد شعر و فلان شاعر و فلان انجمن ادبی….
گاهی تقریبا هفته ای یکی دوبار با هم حرف زدیم

و از این طریق همدیگر را بیشتر می شناختیم…و

نوشته های جدید همدیگر را هم در وبلاگهایمان می خواندیم.

در این مدت نه تنها همدیگر را ندیده بودیم(حتی عکس همدیگررا)

بلکه هیچوقت تلفنی هم حرف نزده بودیم.
حدود سه چهار ماه به این ترتیب گذشت تا نزدیک عید

من برایش نوشتم که ما داریم به شمال(تنکابن) می رویم.

او در جواب شماره تلفن اش را نوشت و گفت شمال که آمدی

به من زنگ بزن تا همدیگر را ببینیم.

من هم اصلا نمیدانستم فاصله تنکابن تا بهشهر

که محل زندگی اوست چقدر راه است…

چند روزی گذشت تا ما به تنکابن رفتیم.

درتمام این مدت که من اورا می شناختم،

مادرم هم با اشعار او آشنا شده بودند.

چون من هرچه شعر خوب در اینترنت پیدا میکردم برای مادرم

که خودشان هم شاعر هستند می خواندم.

بنا براین مادرم بدون اینکه بدانند او کیست

از طریق شعرهایش کمی با او آشنا بودند.

من که نمیدانستم چطور باید با وجود پدر و برادرم

با او در شهری غریب قرار بگذارم، موضوع را به مادرم گفتم.

مادرم که گمان می کردند موضوع فقط یک دیدار شاعرانه است قبول کردند.

و من هم برای اولین بار به او زنگ زدم.

خودش گوشی را برداشت. و من گفنم که الان ما تنکابن هستیم.

او گفت برنامه ها و شیفت بیمارستان را جور می کنم و فردا میام.

اما وقتی من فهمیدم فاصله بهشهر تا تنکابن پنج- شش ساعت راه است با

خودم گفتم بعید است بیاید! آنهم توی عید با این شلوغی جاده ها!

شماره موبایلم را دادم که اگر آمد بتوانیم همدیگر را پیدا کنیم.

فردا شد و من دل توی دلم نبود که اگر بیاید من کجا و چطوردور از چشم پدر و

برادرم با او قرار بگذارم….زمان گذشت و حدود ساعت

چهار بعد از ظهر روز چهارم فروردین درحالیکه

خانواده در حال استراحت بودند زنگ زد و گفت

رسیده.و به خاطر شلوغی راه به جای پنج شش ساعت،

نه ساعت توی راه بوده!
بعد از آن ارتباطمان بیشتر اینترنتی و گاهی هم تلفنی ادامه پیدا کرد…

بعضی وقتها که دلم گرفته بود یکدفعه توی اینترنت

پیداش می شد ودوباره چت می کردیم و دلم کلی باز میشد…
دفعه دوم که همدیگر را دیدیم اردیبهشت ماه،

برای نمایشگاه کتاب بود که به تهران آمده بود و با دوستان قرارگذاشتیم و

همگی به نمایشگاه رفتیم.

دیدار کوتاهی بود و حتی فرصت نشد چند کلمه ای با هم حرف بزنیم …

و دیدار سوم در یک قرار دسته جمعی اینترنتی

در سفره خانه حاجی بابا بود که آنهم در جمع دوستان گذشت..

بنابراین عمده ارتباطمان از طریق اینترنت بود

و نه در دیدارهای حضوری.یک بار دیگر هم در منزل یکی

از دوستان مشترک اینترنتی همدیگر را دیدیم و دفعه بعد

در یک شب شعربود که آنجا بیشتر توانستیم

با هم همصحبت شویم.این پنج دیدار در طول

چهار ماه صورت گرفت… این مدت برای او کافی بود

که مرا بشناسد و تصمیم خودش را بگیرد.

روز بعد از آخرین دیدارمان در شب شعر،

از سر کار برمیگشتم و در مترو بودم که زنگ زد…

تمام راه خانه را موبایل به دست، توی تاکسی و اتوبوس و خیابان حرف زدیم…

همان شب دوباره زنگ زد…گفت که الان باید بروم سر کار و فقط زنگ زدم که چیزی را بهت بگویم که تا حالا به هزار زبان گفته ام…….. .و از من خواستگاری کرد.
مدت یک ماه و نیم هرشب دو سه ساعت با هم تلفنی حرف می زدیم تا من بتوانم او را بهتر بشناسم و تصمیم خودم را بگیرم.در این مدت چون او شمال بود و من تهران زیاد نمی توانستیم همدیگر را ببینیم و عمده ارتباطمان از طریق تلفن بود و او سعی می کرد در این صحبت ها خودش را به من بشناساند. دفعه اول تنها به خانه مان آمد و با خانواده ام آشنا شد و موضوع را به مادرم گفتمن خودش را تقریبا شناخته بودمبا توجه به اینکه در مورد ازدواج هرگز نمی شود صد در صد مطمئن بود و به شناخت رسید مگر اینکه دل به عشق بسپاریم.عشق، نه احساسی خام و زودگذر که البته تشخیص بین این دو با تدبیر ممکن است. اما مشکل اصلی من این بود که باید شهرم را ترک می کردم و برای زندگی با او به شمال می رفتم و این مساله تصمیم گیری را برای من خیلی دشوار می کرد.من سرکار می رفتم و از شغلم خیلی راضی بودم دوستان زیادی داشتم که مدام آنها را می دیدم و دوری از آنها و به خصوص از خانواده ام برایم بیشتر شبیه یک کابوس بود.ام او ارزش همه اینها را داشت شاید از دست دادن این چیزها تاوان به دست آوردن او بود.او که عشق مبنای اصلی زندگی اش است و بر این پایه جلو آمده بود و به عشق خود ایمان داشت.
دفعه بعد با خانواده اش آمد. خانواده هامان تفاوت زیادی با هم نداشتند و مادر هردومان فرهنگی اند و خوشبختانه مساله ای برای بروز اختلاف وجود نداشت.
ازدواج:
چند روز بعد از این خواستگاری رسمی و درست یک ماه و نیم بعد از آن شب که موضوع را به من گفت من تصمیم خودم را گرفتم و به او جواب مثبت دادم. به همان یقینی رسیده بودم که او در خودش دیده بود.شعار عشق و عاشقی خیلی ها سر می دهند اما باید سره را از ناسره تشخیص داد. در این مدت احساس من به او روز به روز بیشتر می شد و خصلت های بهتری در او کشف می کردم موضوع بسیار مهم علایق مشترک ما بود به چیزهایی از قبیل شعر و موسیقی که نه به عنوان یک سرگرمی بلکه به عنوان اصول مهم زندگیمان به آنها نگاه می کنیم که با وجود اختلاف بسیار در رشته های تحصیلیمان(پزشکی و مهندسی برق)، باعث می شد حرف همدیگر را به خوبی درک کنیم.
به هرحال من بعد از مدتی از کارم استعفا دادم و راهی دیار سبز شمال شدم! و الان یکسال است که در اینجا زندگی می کنم.و او با لطف و مهربانی اش نمی گذارد من هیج احساس غربت و تنهایی کنم. تقریبا ماهی یک بار به تهران می رویم تا من خانواده و دوستانم را ببینم…
من گفتم بگذار ببینم چطور میتوانم برنامه را جور کنم. جاییکه ما اقامت داشتیم خارج از شهر بود و من نمی توانستم این مسیر را تنها بروم. به مادرم گفتم و خلاصه به سختی پدر و برادر را به بهانه ای راضی کردیم. در این فاصله سیامک چند بار زنگ زد و چون هیچکدام شهر را خوب بلد نبودیم بالاخره یکجا قرار گداشتیم و من به او گفتم که با مادرم میایم.
او مشخصات خودش را گفت که فلان لباس تنم است و من هم گفتم که با چه ماشینی میاییم.
بالاخره رسیدیم.ایستاده بود کنار یک پل.سوار ماشین شد.من حواسم به رانندگی بود و او با مادرم در مورد شعرحرف می زد. رفتیم یک کافی شاپ نشستیم. و باز هم در مورد شعر و شاعری صحبت کردیم.
تا اینکه زمان گذشت و پاشدیم که او دوباره ماشین بگیرد و تمام این راه را برگردد بهشهر.و من تمام مدت فکر می کردم چطور ممکن است کسی این همه را ه را بیاید برای دیداریکساعته کسی!!

امیدوارم هیچ دختری سرنوشتش مثه من نباشه"

ارتباط مخفيانه من با پسر مورد علاقه ام باعث شد تا به اين بدبختي بيفتم،

حالا مي فهمم چرا پدر و مادرم و حتي خانواده جمشيد با ازدواج ما مخالف


بودند!زن جوان در حالي که نوزاد ۲۰ روزه اي را در آغوش داشت و دختر بچه ۳

ساله اي نيز همراهش بود در دايره اجتماعي کلانتري طبرسي شمالي مشهد افزود:

سال آخر دبيرستان از طريق چت با پسر جواني آشنا شدم و پس از ۲ هفته ما همديگر را در يک پارک

ديديم. جمشيد با حرف هاي عاشقانه مرا شيفته و دلباخته خودش کرد و از آن روز به بعد با موتور سيکلت

دنبالم مي آمد و با هم به اين طرف و آن طرف مي رفتيم تا اين که ديپلم گرفتم و او با خانواده اش به

خواستگاري ام آمد، اما از همان لحظه اول، پدر و مادرش اظهار داشتند پسرشان آمادگي تشکيل خانواده

ندارد و والدين من نيز مخالفت شديد خود را با اين ازدواج اعلام کردند

ولي ما هر دو غرق در روياها شده بوديم و تصميم گرفتيم براي رسيدن


به هم هر کاري که از دستمان بر مي آيد انجام دهيم و اگر لازم


بقیه در ادمه مطلب

چند سال صبر کنيم. با اين که قسم خورده بوديم دوستي ما پاک و صادقانه بماند ولي


خيلي زود اين رابطه مخفيانه رنگ و بوي ديگري گرفت! حدود ۴ ماه گذشت


و در اين مدت من ۲ خواستگار خيلي خوب را رد کردم تا اين که متوجه شدم


چه بلايي به سرم آمده است و باردار شده ام. وقتي موضوع را به جمشيد اطلاع دادم


خودش را کنار کشيد، با اعلام شکايت خانواده ام او و پدر و مادرش از ترس آبروي شان


خيلي زود دست به کار شدند و ما با هم ازدواج کرديم،


زن جوان ادامه داد: بعد از عقد به اصرار جمشيد و مادرش بچه ام را سقط کردم


تا کسي از ارتباط گذشته ما مطلع نشود! من و جمشيد زندگي نکبت


بار خود را در خانه پدرشوهرم آغاز کرديم و خانواده او که چشم ديدنم


را نداشتند کلفتي خانه شان را بر عهده ام گذاشتند،


شوهرم نيز در طول ۶ سال زندگي مشترکمان مرا زير ذره بين گذاشته است


و با تهمت هاي ناروا، بدبيني و شک و ترديد اعصابم را به هم ريخته،


او که به شيشه اعتياد دارد دچار توهم شده است


و گاهي دنبال مطالبي که روي آجرهاي ديوار خانه ما در مسير کوچه نوشته شده مي گردد


و مي گويد شايد کسي براي تو مطلبي يا شماره تلفني نوشته باشد،


من در برابر اين همه تحقير و توهين راهي جز سکوت و تحمل نداشتم ولي شب


گذشته ناگهان زنگ در خانه به صدا درآمد. جمشيد


در خانه را باز کرد ولي هيچ کس داخل کوچه نبود، او با عصبانيت، به سراغم آمد و گفت:


حتما کسي با تو کار داشته است شوهرم با وجود اين که هنوز ۲۰


روز از زمان زايمان من مي گذرد دست و پايم را بست و با آتش فندک


به جانم افتاد تا به قول خودش اعتراف بگيرد، او نيمه هاي شب خوابيد


و من با کمک دختر ۳ ساله ام طناب را پاره کردم و از


خانه بيرون زدم. آمده ام تا از اين مرد بي رحم شکايت کنم و بگويم


که چوب اشتباهات خودم را مي خورم و غرور، لج بازي و سوء استفاده


از اعتماد والدينم در استفاده از اينترنت، اين بلاها را به سرم آورده است!


اميدوارم هيچ دختري به سرنوشت من دچار نشود.

داستان واقعی دختر 17 ساله..اشنایی بایک پسر در چت روم"

دختر ۱۷ ساله که در اتاق مشاوره پلیس فتا اشک می ریخت،


در حالی که سرش را میان دو دستش گرفته بود و به آینده تاریک خود می اندیشید


در میان هق هق گریه به بیان ماجرای تلخ لانه وحشت پرداخت و گفت:


وقتی سال اول دبیرستان را با نمرات خوب قبول شدم به پدرم اصرار کردم تا یک گوشی


هوشمند تلفن همراه برایم بخرد. پدرم که از قبولی من در امتحانات خرداد خیلی خوشحال بود


گوشی تلفن زیبایی را به عنوان هدیه قبولی برایم خرید.


از آن روز به بعد فقط وارد شبکه های اجتماعی می شدم و با دوستانم چت می کردم.


روزهای تابستان را با دوست یابی های شبکه ای سپری می کردم


و هر روز دوستان جدیدی به گروه ما اضافه می شد


تا این که در این میان جملات عاشقانه و احساسی پسر جوانی توجهم را به خود جلب کرد.


آن قدر از جملات ادبی و زیبای «آرمان» لذت می بردم که ناخواسته


با او تماس گرفتم و خواستم مطالب بیشتری برایم بفرستد.


این گونه بود که رابطه تلفنی من و آرمان شروع شد،


اما مدت زیادی نگذشت که به او علاقه مند شدم.


روزهای آغازین مهر هم گوشی تلفنم را پنهانی به مدرسه می بردم


تا بتوانم پاسخ پیامک های آرمان را بدهم.


در همین روزها آرمان برای این که بتواند در مورد زیبایی من جملاتی بنویسد،


از من خواست تا عکس بدون حجاب و با پوشش دختران غربی برایش بفرستم.


من هم بدون آن که به کسی چیزی در این رابطه بگویم با گوشی تلفن عکسی


از خودم گرفتم و برایش فرستادم. از آن روز به بعد آرمان تهدیدم کرد


که اگر برای حذف عکس از گوشی نزد او نروم عکسم را برای پدرم ارسال می کند.


خیلی ترسیده بودم اگر پدرم تصویر مرا آن گونه می دید چه پیش می آمد؟


نمی توانستم تصمیم درستی بگیرم، حتی نتوانستم


موضوع را برای مادرم که رازدار اصلی زندگی ام بود بازگو کنم.


آن روز به خانه مجردی آرمان رفتم و او نه تنها عکسم را حذف نکرد


بلکه مرا مورد آزار قرار داد و از صحنه های شیطانی خود فیلم گرفت


که همین فیلم زمینه های سوء استفاده های بیشتر او را فراهم کرد


تا این که یک روز دیگر مرا به همان خانه مجردی کشاند و به همراه ۸ تن


دیگر از دوستانش که در خانه پنها


شده بودند مرا مورد آزار و اذیت قرار داد. دیگر همه هستی ام را از دست داده بودم

و چاره ای نداشتم جز آن که ماجرا را برای مادرم بازگو کنم.

حالا هم اگر چه با کشف فیلم ها، آرمان روانه زندان شد اما زندگی من در بیراهه ای تاریک قرار گرفته است.


اگرچه آرمان روانه زندان شد و به سزای اعمال خود می رسد اما پاکی و معصومیت دختر به او برمیگردد؟


آیا این دختر آسیب های جسمی و روحی را که دیده است فراموش میکند؟


درعضویت و دوستی درشبکه های اجتماعی آگاهانه عمل کنیم



نظر بده...آخه چرا؟



داستانهای واقعی وعشقولانه

من … و ١٧ سالمه! من ادمى بودم كه به هيچكس تا همين


شش ماه پيش دل نبستم!


به طور اتفاقى يكى از اشناهاى دوستمو كه اسمش امير بودو


ميشناختم! بعضى وقتا ميديدمش اما اصلا ازش خوشم


نميومد! تا اينكه بعد چندوقت توى نت پيداش كردم! و كاش


هيچوقت جوابشو توى چت نميدادم! كم كم خيلى باهم جور


شديم! اوايل مثل دادشم بود حتى داداش صداش ميكردم! اما


بعد گفت كه دوست نداره منم ديگه بهش نگفتم! اونقد باهم


راحت بوديم كه همه چيزو به من ميگفت و منم در همه


صورت باهاش بودم! تا اينكه يه روز گفت دوست دختر


گرفتم بالاخره(يه مدت بود با كسى نبود) ! من اول خيلى


عادى گفتم ااا چه خوب اما بعد… بعد چند وقت احساس


كردم


نه نميتونم با اين احساس كه نميدونم چيه كنار بيام!


يه روز رفتيم بيرونو به طور كاملا ناگهانى بوسش كردم و


اونم همراهى كرد! بعد از اون روز من ديگه مثل قبل نبودم!!


با خيليا بودم اما اون احساس….


بقیه در ادامه مطلب

رفته رفته از بودنش خوشحال و از نبودنش دنيا رو سرم


خراب ميشد! وقتى با كسى ميديدمش ديوونه ميشدم اما خب


من خيلى خود دارم!


خلاصه بعد چند وقت نميدونم كى بهش گفت كه من دوسش


دارم! اول انكار كردم اما وقتى ديدم كه كى اين حرفو زده


ميخواستم بميرم! صميمى ترين دوستم! با اينكه حس منو ب


اون ميدونست باهاش دوست شد! و همه چيو به امير گفت!


اون لحظه تنها كارى كه كردم فقط دويدم! نميدونستم كجا


دارم ميرم! فقط ميدويدم! يه دفعه خوردم به يه ماشينو ديگه


هيچى نفهميدم!


وقتى بيدار شدم همه جا سفيد بود! فكر كردم مردم اما صداى


مامانمو كه شنيدم فهميدم نه نمردم! فهميدم امير دنبالم كرده و


وقتى ماشين زده بهم اون اوردم بيمارستان!يه ماه و نيم تو


كما


بودم! خود امير بيرون نشسته بود! من به هواى سر درد


دكترو خواستم! وقتى اومد بهش گفتم كه به همه بگه من


حافظمو از دست دادم! هه مثل فيلما! اما واقعيت بود! قيافه


اميرم داغون شد وقتى دكتر بهش گفت!به مامانم يه چشمك


زدم كه يعنى من خوبم! چون از همون اول از همه چى خبر


داشت! بعد رفت بيرونو امير بعد چند ديقه با قيافه تركيده


اومد تو! من اونقدر سرد نگاهش كردم كه گريش گرفت! يه


دفه نشست رو زمينو فقط زار ميزد! من با اينكه تو قلبم


آشوب بود اما كارى نتونستم بكنم! خدايا چى ميشنيدم!سارا


همون شبى كه من تصادف كردم خودشو از پنجره پرت


كرده

پائينو درجا مرده! امير ميگفت كه هميشه دوستم داشته اما


نگفته! پرستارا اومدن ببرنش! نميتونستم چيزى بگم چون من


اونو نميشناختم! كاش ميگفتم امير وايسا من فراموشى نگرفتم


اما … آخرين نگاه اميرم— عشقم— زندگيمو ديدم! اما


نميدونستم


كه يه رب بعد امير من بخاطره سكته قلبى براى هميشه از


پيشم ميره!

داستان عاشقونه پریا وفرهاد

من پریا۲۳ساله وعشقم فرهاد۲۷ سال.


سال ۸۸داشگاهی که دوست داشتم تورشته موردعلاقم قبول شدم


.دانشگاه طباطبایی روانشناسی بالینی.


تااون روزسرم تودرس وکتاب بودوالبته تودوران دبیرستانم یه تصادف


کردم که باعث شدچندتا جراحی داشته باشم وهمین باعث شده بودکه به


هیچ جنس مخالفی فکرنکنم—وارد دانشگاه شدم ترم اول خیلی خوب


گذشت وکم کم داشت ترم دومم شروع میشه بااینکه دوروبرم


پرازپسربود حتی نمیدیمشون چه برسه به فکرکردن بهشون خلاصه


هرروزداشت میگذشت ومن کسی توزندگیم نبودودوستام که با عشقشون


قرارمیزاشتن خندم میگرفت ومیگفتم عشق ؟؟؟؟؟همش کشکه


—هوس—بچگی و………….. .خلاصه ترم اول سال ۹۰ داشت شروع


میشدامابخاطرکاربابامجبوربودبره همدان خوب منم که دختریکی یه


دونه

مامان بابا که تااون روزهمه نازم رامیکشیدن نمیتونستم باهاشون


نرم.خلاصه کارای انتقالیموگرفتم ورفتم همدان کم کم دیگه ترم داشت


تموم میشدوقتی واردترم جدید شدم با یه گروهی آشناشدم که انجمن


روانشناسی دانشگاه بودن عضوگروهشون شدم یکی ازروزا که رفتیم


سرجلسه دلم یه طوری شده بود چی شده بود؟آره دلم پروازکرده بود


پیش فرهادعشق اولم خیلی وابستش شدم ولی نمیتونستم بهش بگم


چقددوسش دارم چون من دربرابر پسرا کمی مغرورم.هرروزکه


میگذشت بیشترعاشقش میشدم وبیشتردوستش داشتم ولی افسوس که


نمیتونستم بگم اون سال گذشت وروزایی که نمیدیدمش برام


هزارروزمیگذشت وبعضی وقتا که بچه هاقرارمیزاشتن بریم اردویی


جایی تاصبح ازذوق دیدنش خوابم نمیبرد.وسطای سال یه کارگاه داشتیم


که مدرکاش دست من بود سال جدیدکه شروع شدفهمیدم فرهاد درسش


تموم شده ودیگه نمیتونم ببینمش .یه روزکه جلسه داشتیم بابچه های


انجمن وقتی وارداتاق شدم خشکم زدفرهاداومده بود به بچه ها سربزنه


بقیه در ادامه مطلب

اونروزیکی ازبهترین روزام بود.وقتی که جلسه تموم شداومدپیشم گفت


نمیخوای مدرک منو بدی گفتم چراولی الان همراهم نیست ازم


شمارموخواست ومنم بهش دادم. چندروزبعداس داده بود که فردا اگه


میتونم بیاددنبالم ومدرکشوبدم.فرداش اومددنبالم وامانتیشودادم وگفت


اگه مشکلی نباشه برسوندم دانشگاه منم قبول کردم وباهاش


رفتم.عصرکه کلاسم تموم شداومده بود جلودرواستاده بود سلام


کردوگفت کارم داره وبرسوندم وتوراه بهم بگه.وقتی داشتیم


برمیگشتیم گفت پریاببخش ولی میخوام یه چیزی بگم امیدوارم


ناراحت نشی.گفت:ازروزاولی که دیدمت عاشقت شدم


وهرروزبدترازدیروزدیوانه واردوستت دارم اگه ناراحت نمیشی باهم


باشیم ؟من نتونستم چیزی بگم واقعا چی شده بود؟خواب بودم یابیدار؟


یعنی به عشقم رسیدم/؟نتونستم دیگه جیزی بگم فقط جلودرازش


خداحافظی کردم ووقتی واردخونه شدم مستقیما رفتم تواتاقم تا صبح


بهش فکرکردم صبح اس داده بودامیدوارم ازم ناراحت نشده باشی


ولی

چیکارکنم که عاشقتم؟چندروزبعدبهش جواب دادم وقبول کردیم که


باهم باشیم براهمیشه نه یکی دوروزبلکه همه روزای


عمرمون.هرروزباهم بودنمون قشنگترازدیروش میشد یه سال گذشت


وماباهم نامزدکردیم همه بهمون میگفتن لیلی ومجنون واقعی حتی


استادا عشقمونوتحسین میکردن چه روزایی باهم داشتیم الان که دارم


مینویسم صورتم داره بااشکام شسته


مییشه.هرروزبیشترازدیروزعاشق هم میشدیم من ترم آخرم بود


وقراربود۲۵بهمن روزعشق روزدلهای عاشق روزولنتاین باهم


عروسیممونوجشن بگیریم.همه چی خیلی خوب داشت پیش


میرفت.۲۰روزمونده بودتابهم رسیدن وخیلی خوشحال بودیم.۵بهمن


۹۱بودکه اومدخونمون گفت دوستام گفتن آخرین مسافرت


مجردیموباهاشون برم آجازه میدی برم ؟مگه میتونستم بگم نه وقتی


جونم براش درمیرفت؟ رفتن شیرازوتوحین مسافرتش روزی


۱۰دوازده


بارتلفنی میحرفیدیم .رفت که ای کاش ۱۰سال باهام حرف نمیزدولی


اجازه نمیدادم.روزدهم بهمن بودگفت فردابرمیگردم ومنم ازدلتنگی


وخوشحالی دوباره دیدنش روجام بندنبودم دربرابرش یه بچه ۲ساله


بودم که نمیتونستم نه بگم بهش.صبح ازخواب بیدارشدم


وکاراموانجام


دادم وخودموحاضرکردم تابیاد.تلفنوبرداشتم وبهش زنگ زدم ولی


جواب ندادساعت نزدیکه ۵عصربود وهرچی زنگیدم جواب نداددیگه


داشتم ازنگرانی میمردم که خواهرش زنگ زدداشت گریه میکردگفتم


فقط بگوکه فرهادخوبه.گفت ببخش زن داداش ولی فرهاددیگه نمیتونه


باتوباشه پسربدقولی نبوده ولی این دفه روحرفش نمونم


دوتومسافرتش عاشق شده ونمیتونه دیگه باهات باشه گفتم ابجی چی


میگی ؟گفت اگه باورت نمیشه بیا فلان بیمارستان هردوتاشونوببین


توراه فقط گریه کردم رسیدم بیمارستان دیدم همه هستن نمیدونستم


چی شده بدورفتم پیش خواهرش گفتم چی شده ؟گفت فرهادوحلال کن


که نمیتونه دیگه باهات باشه اخه عاشق یکی دیگه شده اسمش


فرشتس البته بهش میگن عزراییل .اینوکه شنیدم ازحال رفتم وقتی


بهوش اومدم همه سیاه پوش بالاسرم بودن وقتی به خودم اومدم


بالاسرفرهادبودم سفیدپوش آروم خوابیده بودولبخندقشنگش


روهنوزداشت.آره فرهادپریاکه روزی قرارگذاشت براهمیشه پیشم


بمونه زیرحرفش زدتوراه برگشت نزدیکای همدان تصادف


کردندوهر۴نفرشون باهم رفتن پیش خدا رفتن خونه ابدیشون.الان


قرارملاقات منوفرهادهرروزپنجشنبه توی بهشت محمدیه بایه دسته


گل


سفیدوکلی اشکهای من.ولی من نزدم زیرقولم فرهادم تاروزی که بلیط


سفرم جوربشه تابیام پیشت فقط جای توتوقلبمه وحلقه عشق


توتودستم.خیلی دوست دارم عشقم.سالگردجداییمون داره میرسه ولی


یه لحظم ازتوفکرم بیرون نیستی.


امیدوارم هیچ عشقی عاقبتش مثل من وفرهادنشه.


داستان عاشقانه مریم وعلی


داســــــــتان عشـــق عـــلی و مـــریـــــم!!!


شب عروسیه— آخره شبه—خیلی سر و صدا هست


میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه


هر چی منتظر شدن برنگشته—در را هم قفل کرده


داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و


ناراحتی دیوونه میشه مامان بابای دختره پشت در داد میزنند:


مریم—دخترم—در را باز کن


مریم جان سالمی؟آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده


در رو میشکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا


کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده


ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند


به این صحنه نگاه می کنند.کنار دست مریم یه کاغذ هست


یه کاغذی که با خون یکی شده.بابای مریم میره جلو


هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه


با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره—بازش میکنه و میخونه:


سلام عزیزم. دارم برات نامه مینویسم


آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه


کاش منو تو لباس عروسی میدیدی


مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟!علی جان دارم میرم


دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم


میبینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم


دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم


ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم.دارم میرم


بقیه در ادامه مطلب

چون قسم خوردم—تو هم خوردی— یادته؟!


گفتم یا تو یا مرگ—تو هم گفتی—یادته؟! علی تو اینجا نیستی


من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی


چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی میدیدی مریمت چطوری


داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ میکنه


کاش بودی و میدیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند


علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت


حالا که چشمام دارند سیاهی میرند— حالا که همه بدنم داره میلرزه


همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره


روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد—یادته؟!


روزی که دلامون لرزید—یادته؟!روزای خوب عاشقیمون—یادته؟!


نقشه های آیندمون—یادته؟! علی من یادمه


یادمه چطور بزرگترهامون— همونهایی که همه زندگیشون بودیم


پا روی قلب هردومون گذاشتند.یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد


بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش


یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت


که دیگه حق نداری اسمشو بیاری


یادته اون روز چقدر گریه کردم—تو اشکامو پاک کردی


و گفتی گریه میکنی چشمات قشنگتر میشه!


میگفتی که من بخندم.علی حالا بیا ببین چشمام


به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم


هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب


که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو


تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد


چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود


که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من


تو نگاه تو بود نه تو دستات.دارم به قولم عمل میکنم


هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ


پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم


نمیتونم ببینم بجای دستای گرم تو


دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه


همین جا تمومش میکنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمیخوام


وای علی کاش بودی میدیدی رنگ قرمز خون


با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان!


عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده


میخوام ببینمت.دستم میلرزه.طرح چشمات پیشه رومه


دستمو بگیر. منم باهات میام….


پدر مریم نامه تو دستشه—کمرش شکست


بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه میکنه


سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش


بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهارچوب


در یه قامت آشنا میبینه آره پدر علی بود—اونم یه نامه تو دستشه—چشماش قرمزه
صورتش با اشک یکی شده بود.نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد


نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند


و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود


پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم


اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود


حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده


حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد


دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت!


مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی


که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…

جمله های معنی دار عاشقونه تلخ

تنهام گذاشتو رفت


با خودم گفتم:برگرده منت كشی كنه الكی میگم نمیخوامت . . .


چند روز بعد اومد یه چیزی تو دستانش قایم كرد . . .


با خودم گفتم حتما واسم كادو خریده


ناز كردمو گفتم:نمیخوامت, گفت چه بهتر بگیر كارت عروسیمه . . .




وَقـــتی عِشقــِتو از دَستــ میدی و میبینی بآ هَـر هَرزه ای میپَــره


تـو أم هَــرزِگـــی میکـــنی بَرآی بیخــیآل شدَن


بَرای اینکــــه از فِــکرش بیآی بیرون


اون هَــــر شَـــب تو آغــوش یِکـــــی


تو هَر لـــَحــظه تو آغــوش ســیگـــآر


میدونــــی بِـــه این چــی مــیگَــن!!!


هَــم آغــوشی بآ سیــگــاری هَـــــــرزِه چه صادقانه با تو ماندم


و چه شاعرانه


برایت اشک ریختم


و تو پایت را


روی قطره های اشک من


گذاشتی


و بیچاره اشک


که در شیار پای تو له شد


و من باز هم تو رامی خواهم


دیگر غرور برای من


بقیه در ادامه مطلب


درد می کند ..!


گردنم درد میکند


از بس همه چیز را گردن من انداختی.


دوست نداشتن هایت را


خیانتت را


بی وفای هایت را


بهانه گیری هایت را


بی تفاوتی هایت را


نبودنت را


و در آخر رفتنت را




میگن:


دوست داشتن یعنی کنار یکی موندن و برای خوشبختیش هر کاری کردن…


اما من میگم:


گاهی وقتا دوست داشتن یعنی از کنارش رد شدن!!!


آره یعنی برای خوشبختیش هر کاری کردن یعنی یه چیزیایی رو تو دلت خاک کردن و رفتن.



میخوام برای خوشبختی یه نفر کنار برم …



عکس های عاشقانه غمگین 2015 با موضوع تنهایی


♥ وقتی یکیو دوست داری …

اشکشو در نیار …

با اشکاش از چشماش میوفتی …


♥ ازش فاصله نگیر …


اگه سرد شه دیگه درست نمیشه …


♥ باهاش قهر نکن …


بی تو بودن رو یاد میگیره …


♥ تهدیدش نکن …


دعواش نکن …


میره پشته یکی دیگه قایم میشه …


اون ادم پناهش میشه …


عکس های عاشقانه غمگین 2015 با موضوع تنهایی,عکس غمگین عاشقانه

محبت زیادی همیشه آدم ها را خراب میکند


گاهی آدم ها می روند!


نه برای اینکه دلیلی برای ماندن ندارند


بلکه آنقدر کوچک اند


که تحمل حجم بالای محبت تو را ندارند!


عکس های عاشقانه غمگین,عکس نوشته های عاشقانه تنهایی


انتظار کشیدن شیرین نیست!


اما سه تاش واقعا شیرینه …


منتظر موندن…


پشت در آرایشگاه عروس خانومت!


اون چند ثانیه ای که


سر سفره عقد منتظر بله گفتن هستی!


انتظار برا دیدن اولین لبخند بچت !


سلامتی هر سه تاش . . .


عکس های عاشقانه غمگین 2015 با موضوع تنهایی


.

.

.




.
.
.




همه رفتن کسی با ما نموندش
کسی خط دل ما رو نخوندش
همه رفتن ولی اون دل ما رو
همونکه فکر نمیکردیم سوزوندش . .


.
.
.


نمیدانم از کجا اما خورده ام به بن بست
تقصیر تو نیست;هیچ تفنگی گلوله را تا ابد در


سینه اش نگه نمی دارد !!
دق کردم!
پشت خنده های تلخی که...
هیچگاه کسی به آن شک نکرد!!!


.
.
.

لمس کن کلماتی را

که برایت می نویسم

تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست…

تا بدانی نبودنت آزارم می دهد…

لمس کن نوشته هایی را

که لمس ناشدنیست و عریان…

که از قلبم بر قلم و کاغذ می چکد

لمس کن گونه هایم را

که خیس اشک است و پر شیار…

لمس کن لحظه هایم را…

تویی که می دانی من چگونه

عاشقت هستم٬

لمس کن این با تو نبودن ها را

لمس کن…

همیشه عاشقت میمانم

دوستت دارم ای بهترین بهانه ام


.
.
.

.
اگر سرت رو روی سینه ام بگذاری

هیچ صدایی نخواهی شنید …

قلبِ من طاقت این همه خوشبختی رو نداره !






به هرکس که می نگرم در شکایت است ،


درحیرتم که لذت دنیا به کام کیست؟!


عکس های جدید عاشقانه,عکس نوشته عاشقانه,عکس عاشقانه


مُراقــب بــآش


به چه کسـی اِعتــمـــآد میکنی،


“شیـــــــطان” هَـــــم یه زَمــــــآنـی “فرشتـــــــــــه” بــود



عکس های جدید عاشقانه,عکس نوشته عاشقانه,عکس عاشقانه


.

بغض ها را گاهى باید قورت داد ،


عاشقانه ها را از پنجره تف کرد و درها را به روى همه بست …


گاهى هیچکس ارزش دچار شدن را ندارد !



عکس های جدید عاشقانه,عکس نوشته عاشقانه,عکس عاشقانه


هـَمــه بـدهے هایـــَم را هــَم کـِـه صــآفــ کـُـنـم

بــه ” دل خــود ” مــدیـون مےمــآنم…

بــرای تمـام

“دلــم مےخواســـت” هاے

بے جواب مــانـده اش !!


و

و

و


دور باشـــی و تــپــــــنده …


بهتر است از این که …


نزدیـــک باشی و زننـــــــده …


این مفــــــهوم را که در رگ هـــایت جاری کنی …


دیگر تنـــــــــها نخواهی بود …


.

.

.


کنــارت هستند ؛ تا کـــی !؟


تا وقتـــی که به تو احتــیاج دارند …


از پیشــت میروند یک روز ؛ کدام روز ؟!


وقتی کســی جایت آمد …


دوستت دارند ؛ تا چه موقع !؟


تا موقعی که کسی دیگر را برای دوســت داشـتن پیــدا کنـند …


میگویــند : عاشــقت هســتند برای همیشه نه …


فقط تا وقتی که نوبت بــــــازی با تو تمام بشود !


و این است بازی باهــم بودن … !


.

.

.


آن گاه که در آغوش تـــــو بود . . . فرشتـــه اش میخواندے


حــــــــــالا که در آغوش دیگریست . . . فـــــــــاحشہِ ؟



.

.

.



در این زمانه


آدمها …!


حتی حوصله ندارند


به حرفهای سر زبانی یکدیگر گوش دهند …


چه برسد به اینکه بخواهند


سطر سطر روح ِ تــو را بخوانند …



.

.

.


در واژه نـامـه ی مجـازی ..!

12345678
last