داستانهای واقعی وعشقولانه

من … و ١٧ سالمه! من ادمى بودم كه به هيچكس تا همين


شش ماه پيش دل نبستم!


به طور اتفاقى يكى از اشناهاى دوستمو كه اسمش امير بودو


ميشناختم! بعضى وقتا ميديدمش اما اصلا ازش خوشم


نميومد! تا اينكه بعد چندوقت توى نت پيداش كردم! و كاش


هيچوقت جوابشو توى چت نميدادم! كم كم خيلى باهم جور


شديم! اوايل مثل دادشم بود حتى داداش صداش ميكردم! اما


بعد گفت كه دوست نداره منم ديگه بهش نگفتم! اونقد باهم


راحت بوديم كه همه چيزو به من ميگفت و منم در همه


صورت باهاش بودم! تا اينكه يه روز گفت دوست دختر


گرفتم بالاخره(يه مدت بود با كسى نبود) ! من اول خيلى


عادى گفتم ااا چه خوب اما بعد… بعد چند وقت احساس


كردم


نه نميتونم با اين احساس كه نميدونم چيه كنار بيام!


يه روز رفتيم بيرونو به طور كاملا ناگهانى بوسش كردم و


اونم همراهى كرد! بعد از اون روز من ديگه مثل قبل نبودم!!


با خيليا بودم اما اون احساس….


بقیه در ادامه مطلب

رفته رفته از بودنش خوشحال و از نبودنش دنيا رو سرم


خراب ميشد! وقتى با كسى ميديدمش ديوونه ميشدم اما خب


من خيلى خود دارم!


خلاصه بعد چند وقت نميدونم كى بهش گفت كه من دوسش


دارم! اول انكار كردم اما وقتى ديدم كه كى اين حرفو زده


ميخواستم بميرم! صميمى ترين دوستم! با اينكه حس منو ب


اون ميدونست باهاش دوست شد! و همه چيو به امير گفت!


اون لحظه تنها كارى كه كردم فقط دويدم! نميدونستم كجا


دارم ميرم! فقط ميدويدم! يه دفعه خوردم به يه ماشينو ديگه


هيچى نفهميدم!


وقتى بيدار شدم همه جا سفيد بود! فكر كردم مردم اما صداى


مامانمو كه شنيدم فهميدم نه نمردم! فهميدم امير دنبالم كرده و


وقتى ماشين زده بهم اون اوردم بيمارستان!يه ماه و نيم تو


كما


بودم! خود امير بيرون نشسته بود! من به هواى سر درد


دكترو خواستم! وقتى اومد بهش گفتم كه به همه بگه من


حافظمو از دست دادم! هه مثل فيلما! اما واقعيت بود! قيافه


اميرم داغون شد وقتى دكتر بهش گفت!به مامانم يه چشمك


زدم كه يعنى من خوبم! چون از همون اول از همه چى خبر


داشت! بعد رفت بيرونو امير بعد چند ديقه با قيافه تركيده


اومد تو! من اونقدر سرد نگاهش كردم كه گريش گرفت! يه


دفه نشست رو زمينو فقط زار ميزد! من با اينكه تو قلبم


آشوب بود اما كارى نتونستم بكنم! خدايا چى ميشنيدم!سارا


همون شبى كه من تصادف كردم خودشو از پنجره پرت


كرده

پائينو درجا مرده! امير ميگفت كه هميشه دوستم داشته اما


نگفته! پرستارا اومدن ببرنش! نميتونستم چيزى بگم چون من


اونو نميشناختم! كاش ميگفتم امير وايسا من فراموشى نگرفتم


اما … آخرين نگاه اميرم— عشقم— زندگيمو ديدم! اما


نميدونستم


كه يه رب بعد امير من بخاطره سكته قلبى براى هميشه از


پيشم ميره!

برچسب ها: داستانهای واقعی وعشقولانه"داستانهای واقعی وعشقولانه"داستانهای واقعی وعشقولانه" , داستانهای واقعی وعشقولانه"داستانهای و ,

[ بازدید : 2590 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 3 خرداد 1394 ] 6:04 ] [ پریسا ]

[ ]

ساخت وبلاگ تالار مشاور گروپ لیزر فوتونا بلیط هواپیما تهران بندرعباس اسپیس تجهیزات عقد و عروسی تعمیر کاتالیزور تعمیرات تخصصی آیفون درمان قطعی خروپف اسپیس فریم اجاره اسپیس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]